مستقر در ماه

مستقر در ماه

من ایمان دارم که هیچ تلاشی بی نتیجه نمی مونه :)

یک راند دیگر مبارزه کن وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری… یک راند دیگر مبارزه کن وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو میکنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود… یک راند دیگر مبارزه کن و به یاد داشته باش شخصی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
محمدعلی کلی

بایگانی

۱۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خودم و خودم» ثبت شده است

خلاصه تونستم تو این سایت های فریلنسری یه پروژه بگیرم.

و هرچند که پروژهه کوچیکه و پولی توش نیست؛ خوشحالم که سرم گرم میشه و کمتر فکر و خیال میکنم.

امروز تقریبا کارای باقیمونده مربوط به اپلای رو انجام دادم..هیچ نمی دونم چی میشه. اما یه حس رضایتی از خودم دارم. بقیه ش رو میسپرم به خدا. می دونم حتی اگه نشه هم یه خیری توش بوده.

فعلا تمایلی ندارم جایی به صورت شرکتی کار کنم.

اگه تا سه چهار ماه دیگه تکلیفم مشخص نشد؛ بعد اقدام جدی میکنم هر چند دیگه واقعا برام مهم نیست اگه این نشد شغلم چی میخواد بشه. حق التدریس یا خدماتی. مترجم یا تایپیست.

حس میکنم به یه مرحله ی عرفانی رسیدم! شایدم اسمش حزنه! نمی دونم!

+این روزا درگیر یه بازی مسخره شدم که اصلا تو شان و شخصیتم نیست. اما گاهی اوقات تو رانندگی حتی اگه داری اروم میری، یه مست از خدا بیخبر میاد میزنه به ماشینت.

من همونم که داشتم اروم راه خودمو میرفتم.

اما چه میشه کرد که دنیا هزار جور ادم داره و ادم ناگزیره که با مست و اوباش و لاشی ش هم مقابله کنه!!

 

۲ نظر ۱۱ بهمن ۹۸ ، ۰۳:۴۶
آی دا

چرا داره بهم خوش نمیگذره؟

از روزی که اومدم حتی یه فیلم هم ندیدم

آیدا بس کن این مسخره بازی ها رو

۳ نظر ۰۷ بهمن ۹۸ ، ۱۰:۱۵
آی دا

به جای اینکه استرس امتحان داشته باشم،

از این سفر ِ توفیق ِ اجباری شده خوشحالم!!

دارم می روم تبریز. فردا.

حالا یک دور لغت مرور میکنم، یک دور کلاه و دستکش می گذارم توی کوله ام. پنج تا فرمول نگاه می کنم، از یاهو آب و هوای تبریز را چک می کنم.

ایمیل را باز می کنم که دریافتی ها را چک کنم؛ اما باز می روم توی مپ ببینم فاصله ی بازار تبریز تا هتلم چند دقیقه است!

بعد به این فکر میکنم اگر توی راه به اتوبوس موشک بخورد چه!!!

یا مثلا اتوبوس بلغزد وسط دره!

بعد باز هم می گویم بی خیال: مهم اینه که تنها داری میری سفر! و بعد باز هم توی دلم ذوق میکنم.

تا حالا تبریز نرفته ام و خب می دانم هم به خاطر برف و بوران و کوران جایی نمی شود رفت. اما از این خوشحالم که دارم اولین سفر "تنهایی" رسمی زندگی ام را انجام می دهم؛ حالا هرچقدر هم که مامان هی دلواپس باشد و نگران.

 

+امسال سال پر سفری بوده. خرداد به خاطر مصاحبه ی دکترای داداش رفتم کاشان. آبان به خاطر تافل رفتم زنجان. و الان هم بخاطر GRE دارم می روم تبریز!

 

 

۷ نظر ۲۷ دی ۹۸ ، ۲۲:۱۷
آی دا

فقط منم که هیچ وقت از خودم رضایت ندارم یا شماها هم اینطورین

حس میکنم رفتگر محل هم از من بهتره.

میگن تا خودت خودتو قبول نداشته باشی از بقیه نباید انتظاری داشته باشی. بیابید پرتقال فروش را.

۳ نظر ۲۷ دی ۹۸ ، ۱۳:۵۷
آی دا

.

بچه ها ممنون که حالمو می پرسین.

من حالم خوبه

فقط نمی خوام این حجم از ناامیدی و خستیگمو با شما در میون بذارم برای همینه که پست نمی ذارم.

میگن ذکر مصیبت اون رو زیاد میکنه، به خاطر همین میخوام از زیاد شدن نکات منفی تو ذهنم جلوگیری کنم.

اوضاع مالی، اوضاع کشور، خوب پیش نرفتن کارام،

همه و همه منو خسته و کلافه کرده.

ممنون که مثل همیشه بهم لطف دارین و بهم مهربونی می کنین.

امیدوارم به زودی شاد و سرحال بشم.

 

۲ نظر ۱۶ دی ۹۸ ، ۰۱:۵۲
آی دا

.

.

۹ نظر ۱۸ آذر ۹۸ ، ۱۷:۲۰
آی دا

واضحا نمی دونم چمه اما روزهای مشقت باریه.

امتحان روز چهارشنبه برام ترسناک ترینه.

۴ نظر ۱۶ آذر ۹۸ ، ۱۸:۳۱
آی دا

دیروز بعد از فکر کنم دو هفته از خونه رفتم بیرون. یه کار مهم داشتم و خب یه سری چیزا می خواستم.

هر کی منو از نزدیک میشناسه میدونه چقدر عاشق خوراکی و خرید کردن براش هستم. اما یه مدته که خرید خوراکی های فانتزی تر رو حذف کردم.

دیروز یادم افتاد که دلم ذرت مکزیکی می خواسته. گفتم وسایلش رو بگیرم تا ورژن سالم ترش رو توی خونه درست کنم.

هر کی هم دوباره منو میشناسه میدونه من به صورت عادی یه سری خوراکی ها رو اصلا نمیذاشتم از یخچال کم بشه. مثل قارچ و پنیر پیتزا و .... . اما دوباره به علت تزکیه ی نفس خیلی مراقبت می کنم که چیزایی که واقعا واجب نیست نخرم.

القصه، دیروز رفتم سوپر مارکت که یه بسته شکلات تلخ، یه قوطی کنسرو ذرت، یه بسته پنیر پیتزا و قارچ و کالباس بگیرم. همینطور پنیر صبحانه ای که مامان سفارش کرده بود. تقریبا آخرای خریدم بود که متوجه ی یه نگاه سنگین شدم.. دیدم یه خانمی که قیافه ی آبرومندی داره اما مانتو و لباساش چندان نو نیست، داره خریدمو نگاه می کنه :( بعد از آقای فروشنده پرسید این کالباس چنده؟ میتونم چیپسمو پس بدم کالباس بردارم؟ (فقط یه بیسکوییت و یه چیپس دستش بود) :(

نمی دونم یا من زیادی روحیه م حساس شده یا واقعا اوضاع خیلی خرابه.

من چیکار می تونستم بکنم؟ حتی اینقدر درگیر فکرای متناقض شدم که چند لحظه تو بهت فرو رفتم.

من که خودم روزهای زیادیه خودمو تو خونه حبس کردم و حتی تهش نمی دونم چی میشه. منی که هیچ کمکی نمی تونم به کسی بکنم. 

همیشه وقتی بچه بودم دلم می خواست یه روزی بتونم به آدمای دیگه و مخصوصا به بچه هایی که دلشون میخواد درس بخونن و پیشرفت کنن اما امکانات ندارن کمک کنم. 

هنوز اینجام و هیچ کاری از پیش نبردم. هنوز نتونستم به فقر کسی کمک کنم. هنوز نتونستم مفید باشم.

چقدر بده که آدم نمی دونه چی قراره پیش بیاد و میتونه به اهدافش برسه یا نه.

 

+ قراره عجیب ترین امتحان دنیا رو هفته ی بعد بعدم. عجیب ازین لحاظ که یادم نمیاد امتحانی اینقدر مهم بوده باشه و من اینقدر نشده باشه که براش آماده بشم.

امیدوارم هفته ی بعد حالم این موقع خوب باشه.

 

 

۶ نظر ۱۴ آذر ۹۸ ، ۰۱:۱۲
آی دا

اگه بخوام در مورد مطلب جدیدی حرف بزنم اینه که پنجره رو 20 سانتی باز گذاشتم و گوشه ای از اتاق نشستم که وقتی باد سرد میاد تو، محکم بخوره به صورتم! صدای بارون رو هم می شنوم.

تنها بدی پاییز و زمستون اینه که 4 عصر شب میشه و تو فکر میکنی از دنیا عقب موندی. اما خوبیش هم لباسای گرم و پفیه. سوپ های داغه. آش های یهویی ای هست که مامان یهو هوس میکنه و در عرض دو ساعت آماده ش میکنه. خوابیدن ِ بهتر و با کیفیت تره بدون حس زجرآور عرق کردن یا زیر باد کولر خشک شدن. 

مامان من چهار تا بچه داره که هر کدوم سوی زندگی خودشون هستن(به جز من) و هر شب فقط میمونه جمع دو نفره ی من و مامان. سعی میکنم ازش خوب نگهداری کنم و قدرشو بدونم توی این شب های سرد.

امروز به مامانم گفتم چرا هیچ پاییز زمستونی نیومد که با خیالت راحت یه لیوان چای بریزم و با یه تیکه کیک کاکائویی در حالیکه از بارش برف و بارون پشت پنجره لذت میبرم، از خودم پذیرایی کنم؟

مامان گفت زندگی ای هست که خودت برای خودت ساختی. راست میگفت.

کاش یکیتون بیاد دلداری بده که هیچ وقت هیچ آرامش محضی وجود نداره.

 

همین. حرف دیگه ای ندارم.

۱۱ نظر ۱۱ آذر ۹۸ ، ۲۰:۱۸
آی دا

دیشب یه قسمت مهم از کارو انجام دادم و امروز دادمش برای تصحیح.

خیلی از چیزی که نوشتم راضی ام و توی تصحیح هم موارد گرامری کمی برطرف شده و جایگزینی فعل ها. ظاهرا از لحاظ مفهومی خوب پیش رفت و منطقی نوشتمش.

حس می کنم باری از رو دوشم برداشته شده. جمعه اون یکی بخش کارو انجام میدم.

 

دشمن عزیز دوباره برگشته (فردا تو شهرمون شایع میشه که آیدا با یکی دشمنی خونی داره :||)

به خاطر همین دوباره نشستن پشت سیستم برام سخت شده

با قرص و اینا خودمو دارم حفظ می کنم و سعی میکنم گردنبد ببندم که خیلی سختمه.

 

من نمی دونم ته این راه چی میشه. اما حداقل خودم دیگه عذاب وجدان ندارم بابتش.

 

+برگشتن به اینستاگرام به اندازه ی کافی خوشحالم نکرد.

 

۶ نظر ۰۷ آذر ۹۸ ، ۲۰:۳۹
آی دا

قضیه اینه که من همه چیزو بیش از اندازه سخت می گیرم.

توی آزمایشگاه آب، وقتی مشغول یادگیری بودم، یه جوری کارو جدی گرفته بودم که دختری که بهم یاد می داد از این همه پافشاری و تب و تابم برای یادگیری اون آزمایش های نسبتا ساده، به تعجب افتاده بود.

 

رفته بودم عکس دندادن پزشکی بگیرم. عکس بردار گفت اینو محکم با دندونات فشار بده. بعد نمی دونم چه حالتی تو چهره م دید و گفت سختش نکن چیزی نیست!

 

یکشنبه وقتی رفتم دانشگاه اونم وقتی قبلش 10 تا صلوات فرستادم از استرس؛ استادم تا منو دید با خنده گفت خب همینو پشت تلفن میگفتی برات انجام میدادم! چرا اومدی تا دانشگاه!

 

کل زندگیم رو با محدودیت های ذهنی مسخره گذروندم. بعیده منبعد فرجی در من رخ بده.

بله آیدا خانم، هی سخت بگیر هی سخت بگیر ببین تهش به کجا میرسی بیچاره.

 

+ دیروز صدای نوت ایمیل یاهو اومد. دیدم از دانشگاست. که بابت فلان مقاله ی ژورنالی که دادی می خوایم بهت اعتبار تشویقی بدیم و بیا این فرم رو پر کن. اول نفهمیدم اعتبار تشویقی معنیش چیه. بعد که رفتم فرم رو پر کردم دیدم ظاهرا قضیه به مادیات برمیگرده و مثل هر انسان فانی دیگه ای خوشحال شدم که قراره بهم پول بدن :| حالا خوبه 30 هزار تومن باشه :))

 

 

۹ نظر ۰۶ آذر ۹۸ ، ۱۱:۳۹
آی دا

اصل قضیه اینه که اگه نتونم برای امتحان ماه اینده م حداقل نمره رو بگیرم، تمام تلاش های این مدتم پوچ میشه.

خستگی چند ماه گذشته + نگرفتن اون نمره ی رویایی توی تافل که براش زحمت کشیده بودم + اعصاب خوردی های این چند روز گذشته؛ باعث شده بیش از پیش سست و کرخت بشم.

در نتیجه اینکه تا لنگ ظهر میخوابم و موقع درس خوندن هم حواسم پرته.

خواهرم امشب بهم گفت همیشه فرق و تو و بقیه آدما در این بوده که دیرتر خسته میشی؛ اینو یادت نره.

فکر کردن به این جمله شاید باعث بشه کمی خودمو جمع و جور کنم.

 

+ حس می کنم وبلاگ دیگه مکان امنی برام نیست برای همه ی حرفام. چون به احتمال ۹۰ درصد دست فامیل و اشنا هم هست؛ هر چند که توی سکوت باشن. بهرحال فک کنم همه بدونن aidainmoon من هستم و با یه سرچ کوچیک هم راحت میشه به اینجا رسید. منم که نمیتونم از وبلاگ چندین ساله م دست بکشم؛ در نتیجه مطالب خیلی خصوصی تر میرن تو پست های رمز دار و عمومی تر ها ازاد میمونن.

 

۹ نظر ۰۱ آذر ۹۸ ، ۰۲:۵۳
آی دا

امروز رفتم سلمونی و بابتش خوشحالم

موهای کوتاه تر منو راضی میکنن

 

 

+آه از سِرُم موی سینره که اوایل ۱۸ تومن میگرفتم الان شده ۵۰ تومن.

۸ نظر ۱۰ آبان ۹۸ ، ۰۳:۵۸
آی دا

دو هفته دیگه امتحان دارم و روزی ۲۵ ساعت می خوابم.

خیلی ناراحتم که چرا اینقدررررر می خوابم

خواب سنگین ها

ازونا که خواب هم میبینم

 

روزها در کنار  اینکه خیلی دارن تند میگذرن اما اصلا هم نمیگذرن. تمام ثانیه های دنیا جمع شده توی هر دقیقه ولی تا چشم بهم میزنم هم شب شده.

متناقض بعیدی شده این روزها

 

+عنوان آقای قمیشیِ جان

۴ نظر ۰۵ آبان ۹۸ ، ۱۰:۰۳
آی دا

کلا آدم آرومی هستین یا همیشه تو تب و تابین؟

برای اینکه به اضطراب خودتون غلبه کنین چکارا میکنین؟

 

من تصمیم گرفتم برم یه دکتر عمومی که قرصی چیزی اگه هست تجویز کنه که روز امتحان اذیت نشم.

از طرفی می دونم که خیلی از گیاهان دارویی هم موثرن اما چون استعدادی تو حفظ اسامی دارویی ندارم یادم میره کدوما بودن.

یه قرصی هم بود. زاناکس؟

فکر کنم اینم میگفتن خوبه.

 

به هر حال اگه این بار هم به خاطر استرس اگه بخوام پایین تر از سطح خودم ظاهر بشم بخشودنی نیست!

 

+هفته ی دیگه کاملا خونه مون شلوغه...خدا رحم کنه بهم...

۹ نظر ۲۹ مهر ۹۸ ، ۱۱:۲۳
آی دا

من خیلی به این فکر کردم که چیا باعث شده اعتماد به نفس کافی نداشته باشم یا چیا باعث شده که بابت همه چیز بیش از اندازه غصه بخورم یا چیا باعث شده که همیشه به صورت آش دهن سوز نگران کارای بقیه بیشتر از خودشون باشم.

خیلی اوقات ربطش دادم به احوالات بچگی. بعضی اوفات فکر کردم که ارثی هست(از طرف مادر)

اما تهش نتیجه گرفتم هر چی که بوده باید تا حالا می تونستم تغییرش بدم. چرا تغییرش ندادم؟ چون به هیچکی اعتماد ندارم. نه روانشناس نه هیچ کس دیگه ای. هیچ کس رو قابل نمی دونم نصیحت و راهنماییم کنه. مغرورم. خودم هم وقت نمی کنم تنهایی بشینم در موردش سرچ کنم. نتیجه چی میشه؟ روز به روز زیر چشم ها گودتر، غصه به دوش تر، خم تر، خسته تر

و روز به روز در حال مقایسه ی خودم با بقیه که بیکار و بیعار دارن از شرایط موجودشون، هرچی که هست، استفاده ی کافی و وافی رو میبرن.

همیشه کسی که باید غصه ی پول رستورانو بخوره من بودم، همیشه کسی که مراقب بوده زیاد خرج نکنه من بودم، همیشه کسی که تو انجام کارا و به دوش کشیدن مشکلات پیشقدم شده من بودم، کسی که به جای بقیه حرف خورده، به جای بقیه جواب داده، به جای بقیه توجیه کرده و .. .

این من بودم که برای لیسانس نخواستم شبانه بخونم گفتم الا و بلا باید روزانه باشه تا به خانواده م فشار مالی نیاد عوضش رشته ی مورد علاقه مو نرفتم.

این من بودم که با ماهی 5 تومن خرجی هم راضی بودم و صدام در نیومد.

این من بودم که تو محل کار مسئولیت دو تا شغل جدا رو به دوش کشیدم و انتظارها رو از خودم چند برابر کردم.

من بودم که همیشه پیش پیش گفتم تولدم به فلان تاریخه نزدیکه کادو نمی خوام. یا گرون میشه من اینو نمی خوام. یا همینو دارم همینو استفاده می کنم. یا دیر میشه دور میشه سوز میشه ساز میشه من با همین شرایط موجود راضی ام همین خوبه همین بسه.

این من بودم که حتی یک ساعت کلاس زبان نرفتم. ساعت ها نشستم پشت سیستم و چشمام رو کور کردم به هوای هزار تومن ذخیره کردن.

 

من همیشه کوتاه اومدم کم خواستم خجالت کشیدم حرف دلمو نزدم مراعات کردم مراقب بودم. تو خندیدنم تو خرج کردنم تو لباس پوشیدنم تو آرایش کردنم.

من صبر کردم صبر کردم صبر کردم صبر کردم و صبر هرشب مثل یه چیکه اشک چکید رو بالشم.

من همه ی این کارا رو کردم هر چند کسی ازم انتظار نداشت هر چند کسی ازم نخواسته بود.

ارثی بود یا باقیمونده ای از کودکی من اینطور بودم. من اینطور بودم چون فکر میکردم راه رستگاریه. که این راه بهتره، مسیرو صاف میکنه.

 

نمی دونم دو سال دیگه همه ی این صبر کردن ها و نخواستن ها و مراعات کردن ها رو حماقت می دونم یا ازشون خوشحال و راضی ام.

نمی دونم، اما امیدوارم کائنات جوابمو به صورت شایسته ای بده.

 

 

 

+آیدا می میرد، ذلت نمی پذیرد. من یا امتحان رو خوب میدم یا میترکم.

 

+در روز هرچقدرم کار انجام بدم اما یادداشتشون نکنم، ته شب حس میکنم هیچ کاری نکردم. بنابراین امروز میخوام کارهای فردا رو بنویسم که تهش اینقدر احساس پوچی بهم دست نده.

 

 

۳ نظر ۲۶ مهر ۹۸ ، ۲۲:۴۴
آی دا

به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل

و گر مراد نیابم، به قدر وسع بکوشم

 

سعدی

۲ نظر ۱۹ مهر ۹۸ ، ۱۱:۲۴
آی دا

 کاشکی آدم بهتری بودم.

برای همسر آینده م جفت صبورتری

برای مادرم دختر سرحال تر و مهربان تری

برای درسم محقق بهتر و باهوش تری

برای خانواده ام خواهر دلسوزتری‌

 

پر از نقص های خیلی درشتم که حس می کنم دیگه برای درست کردنشون دیره.

تا حالا توی عمرم اینقدر حس ناتوانی نکرده بودم که این چند روز کردم. که ظاهرا ادامه دار هم هست.

۸ نظر ۳۰ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۲۲
آی دا

مصاحبه ای که با برادر دانشگاه کاشان رفته بودم رو که یادتونه؟ این پست

خب، دکترا دانشگاه کاشان قبول شد.

هرچند به نظرم واقعا دکترا خوندن تو ایران دیگه به هیچ دردی نمیخوره و باید به پول! چسبید؛ اما از اینکه خودش خوشحاله براش خوشحالم. اما واقعا نمی دونم با این مشغله ی کاری و دو تا بچه ی کوچیک چطور میخواد درس هم بخونه...اونم تو شهری که 7 ساعت از ما فاصله داره...

 

منتظر جواب کنکور خواهرزاده کوچیکه هستیم، که احتمالا اگه خوش شانس باشه، یا فیزیوتراپی قبول می شه(رشته ی مورد علاقه ش)، و گرنه که تغذیه. براش ناراحتم که منبعد قراره با برادرش مقایسه بشه. مخصوصا که روحیه ی حساسی هم داره. خودش از این نگرانه که فامیل و مردم بگن که چرا این هم نتونسته مثل برادرش پزشکی قبول بشه. به هر حال اجتناب ناپذیره. تنها راهش اینه که توی هر رشته ای که میره موفق عمل کنه. ما که میدونیم همه نباید پزشک بشن؛ در و همسایه ولی نمیدونن :|

 

پسرخاله بزرگه هم خب دکترای مکانیک رو قبول شد(همون که رتبه ش 8 شده بود).

 

چقدر بده کلا تو وضعیتی هستم که همه خلاصه زندگیشون به جایی داره میرسه، من ولی لخ لخ کنان حرکت میکنم. به قول جودی ابوت اگه به زودی یه اتفاق هیجان انگیز نیفته، خودم رو به یک..... نمیدونم، راستش بقیه ی جمله ی یادم رفته؛ پیر شدم ظاهرا.

 

 

 

 

 

 

۴ نظر ۲۰ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۴۲
آی دا

فکر کنم چند بار در مورد قلک نوشتم قبلا.

قلکی که چند ماه پیش خریدم تا پولی که توش جمع میشه رو برای محرم خیرات کنم.

بعد با آقای محترم گفتیم چون حالا حالاها قلک به این عریض و طویلی پر بشو نیست، تا سال بعد این موقع صبر کنیم و بعد بشکنیمش و کاربری نذرمون رو هم عوض کردیم :دی

(البته که نذری م رو هنوز ادا می کنم، منتها از سورسی جدا از قلک)

خلاصه، الان آقای محترم هر بار دامن کشان برام سکه میاره تا بندازم تو قلکمون تا ایشالا تا سال بعد این موقع بتونیم پرش کنیم :))

امروز عصر میرم برای نذری کوچکم خرید کنم و بابتش ذوق دارم.

 

جدای این حرفای تکراری، می خوام بگم بعضی اوقات بعضی چیزا فقط تمسکه، به یه نیروی ماورایی که امید داری بتونی مراحل سخت زندگیتو پشت سر بذاری و وقتی به بالای قله رسیدی و عرقتو پاک کردی، به مسیر پشت سرت نگاه کنی، نفستو به سنگینی اما با شوق بیرون بدی و از اون نیروی ماورایی تشکر کنی.

نهایتا می خوام بگم فارغ از هر دینی و هر آیینی، نیاز آدمیزاده که به یه قدرت برتر چنگ بندازه، حداقل برای آرامش قلبش.

این روزها هم، تنها دلخوشی و امید من و آقای محترم همون نیروی برتره که قراره کمکمون کنه، که مطمئنیم کمکمون می کنه، هر چند این قدرت برتر تو مشخصات ذهنی هر کدوممون یه جور خاص تعریف شده باشه :)

۴ نظر ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۲۹
آی دا